سفارش تبلیغ
صبا ویژن
tanhaeiiiiiii:((
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 91/11/21 ساعت 7:37 ع توسط fereshteh falahati


روزی به رهی مرا گذر بود                    خوابیده به ره جناب خر بود
از خر تو نگو که چون گهر بود                چون صاحب دانش و هنر بود
گفتم که جناب در چه حالی                      فرمود که وضع باشد عالی
گفتم که بیا خری رها کن                        آدم شو و بعد از این صفاکن
گفتا که برو مرا رها کن                        زخم تن خویش را دوا کن
خر صاحب عقل و هوش باشد                دور از عمل وحوش باشد
نه ظلم به دیگری نمودیم                       نه اهل ریا و مکر بودیم
راضی چو به رزق خویش بودیم             از سفر? کس نان نه ربودیم
دیدی تو خری کشد خری را؟                 یا آنکه برد ز تن سری را؟
دیدی تو خری که کم فروشد ؟                یا بهر فریب خلق کوشد ؟
دیدی تو خری که رشوه خوار است؟       یا بر خر دیگری سوار است؟
دیدی تو خری شکسته پیمان؟                یا آنکه ز دیگری برد نان؟
دیدی تو خری حریف جوید؟                 یا مرده و زنده باد گوید؟
دیدی تو خری که در زمانه؟                 خرهای دیگر پیش روانه
یا آنکه خری ز روی تزویر                 خرهای دیگر کشد به زنجیر؟
هرگز تو شنیده ای که یک خر؟         با زور و فریب گشته سرور
خر دور ز قیل و قال باشد                   نارو زدنش محال باشد
خر معدن معرفت کمال است               غیر از خریت ز خر محال است
تزویر و ریا و مکر و حیله                        منسوخ شدست در طویله
دیدم سخنش همه متین است               فرمایش او همه یقین است
گفتم که ز آدمی سری تو                     هرچند به دید ما خری تو
بنشستم و آرزو نمودم                         برخالق خویش رو نمودما
ی کاش که قانون خریت                     جاری بشود به آدمیت********


  



نوشته شده در تاریخ 91/11/21 ساعت 7:35 ع توسط fereshteh falahati


سر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشینم؟

 


پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشینم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی‌خواهم یک شب را با شما بگذرانم !
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند...
پس از چند دقیقه دختر به سمت
آن پسر رفت و در کنار میزش به او گفت: من در زمینه روانشناسی پژوهش می کنم و میدونم مردها به چه چیزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم. درست است؟
پسر با صدای بسیار بلند گفت: 200 دلار برای یک شب !!؟ خیلی زیاد است !!!
و تمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند...
پسر به گوش دختر زمزمه کرد: من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص را گناهکار جلوه بدهم


  



نوشته شده در تاریخ 91/11/21 ساعت 7:32 ع توسط fereshteh falahati


تکرار ژست عکس در صحنه‌های شیرین قدیمی










.
.


  



نوشته شده در تاریخ 91/11/21 ساعت 7:24 ع توسط fereshteh falahati


سلام دوستان گل



  



نوشته شده در تاریخ 91/11/20 ساعت 4:9 ع توسط fereshteh falahati


وی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....
همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.



  




  پیام رسان 
+ خواهرم میگم دعا کن برام ، دعای بچه ها زود اجابت میشه … میگه :دِ نَه دِ اگه دعای بچه ها اثر داشت وقتی که من شیش سالم بود و تو اون عروسکمو شیکوندی ، باید میمردی !

+ مدادم خشک شد ،مثل احساسم ،دیگر وجودم خالیست برای پرکردن ،پرکردن دفتری که عمر ی همدم اسرار من بود،خسته شدم از اینکه هر چه نوشتم و خواند ونفهمید،‌ یه روزی تنها امدم،تنها ماندم و تنها خواهم رفت،نمیدانم روزگار بهانه ای دستم خواهد داد برای بازگشتی دو باره یا نه اما با همه خاطرات از خاطره سازان خداحافظی میکنم،خسته شدم از روزگار از حرفهای پر ازتکرار از....

+ salam khoobin?eftekhar ashnaei midin???




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ