بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 83972
کل یادداشتها ها : 309
روزی مجنون از روی سجاده ی شیخی عبور کرد ،
مرد نماز را شکست و گفت: مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم ، تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت: من عاشق دختری هستم و تو را ندیدم،
تو عاشق خدایی و مرا دیدی؟!