بازدید امروز : 82
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 82867
کل یادداشتها ها : 309
مادرش میگفت 11 سال بچه دار نمیشدیم تا اینکه خدا رضا رو بهمون داد.
پدرش میگفت رضام 2 مترو 10 قد داشت وقتی با هم میرفیتیم شیشه نصب کنیم لازم به نردبان نداشتیم.اخه ما شیشه بر بودیم . تمام عشقش این بودکه برای مساجد شیشه بندازه بخاطر همین همه مسجدای منطقه رو رضا کارشو کرد.
مادرش که اشک توچشمش جمع شده بود گفت 5 سال قبل از شهادتش خواب حضرت زهرا و مادر حضرت عباس رو دیدم که بهم گفتن بچت شهید میشه.
خواهرش میگفت از اون شب به بعد هروققت رضا پاشو از درخونه میزاشت بیرون مادرم تنش به لرزه درمیومد که شاید دیگه برنگرده.
مادرش گفت اخرین باری هم که میرفت منطقه بهم گفت اگر برنگشتم برام گریه نکنید که خوب جایی رفتم .
رضا وقتی برگشت که دیگه جان در بدن نداشت. من هم به قولم عمل کردم