بازدید امروز : 122
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 82907
کل یادداشتها ها : 309
مـــــــــــــادری
مدام در تاریکی شب گریه می کرد
دردی بزرگ و زخمی عمیق بر قلبش داشت
و مدام پنهان می کرد ، گریه هایش را...
آخر مدتی میشد که
حتی لباس های ورزشی فرزند قهرمانش هم بوی سیــــــگار میداد
حتی لباس های مدرسه اش...
تازه دلیل بدرفتاری های اخیرش را درک می کرد...
تازه دلیل تاخیر های آمدن از مدرسه اش را متوجه می شد...
و هنگامی دلیل لاغر شدن فرزندش را با ایمان باور کرد که
برای گذاشتن پول تو جیبی فرزندش
با پاکتی سیـــــگار روبرو شد.....